، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ترنم مهربانی

مش ترنم

1390/3/11 13:48
نویسنده : فاطمه
130 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه بعداظهر بود که با توجه به قرار قبلیمون با خاله اینا  اونا اومدن دنبالمون تا بریم راه آهن، بابای ترنم خیلی دلش گرفته بود و می گفت آخه چرا می خواید دخترم رو یک هفته از من دورش کنید من که نمی تونم صدای اونو از پشت تلفن بشنوم......تازه بابا محمودشم به خاطر ترنم اومده بود جلوی در بدرقه ترنم،  وقتی خاله اینا به هوای اون از ماشین پیاده شدن بابا محمودی کلی از ترنم جلوی اونا تعریف کرد که خیلی دخترزرنگیه و از این حرفها.....

بالاخره ساعت 5:30 دقیقه به راه آهن رسیدیم و ساعت 6:25 دقیقه قطار حرکت کرد.تازه وقتی رفتیم تو قطار متوجه شدیم که خاله فرشته چه بلیطهایی گرفته یه نفر تو واگن 8 یه نفر تو واگن 10، 4 نفر تو یه کوپه از واگن 9 و یه نفر دیگه تو یه کوپه دیگه از واگن 9. اما ما همه جمع شدیم تو همون کوپه چهار نفریه،واقعاً کوپمون دیدنی بود همه رو سر همدیگه ترنم هم این وسط کلافه.....کلافهبالاخره اون شب رو تو قطار به صبح رسوندیم ولی چه جوری همه به غیر از خاله فرشته بیدلر بودیم و اصلاً نخوابیدیم . من و ترنم هم که روی تخت بالا با هم خوابیده بودیم من هم که تو قطار هیچ وقت خوابم نمی بره و تا صبح بیدار بودم و تعداد ایستگاههایی رو که قطار برای سوخت گیری وایمیستاد می شمردم و هر از گاهی هم که جام تنگ می شد و می خواستم بچرخم می خوردم به ترنم و اون هم بیدار می شد و شروع می کرد به غرغر و گریه.من هم به خاطر اینکه بقیه رو بیدار نکنه به هر طریقی بود سریع آرومش می کردم.ساکت

ساعت 6:30 دقیقه صبح بود که به مشهد رسیدیم و راننده مارو برد یه هتل نزدیک حرم تو خیابون شیرازی به نام هتل ملائکه.،هتل خیلی خوبی بود 3 تا حمام و دستشویی داشت با 6 تا تخت و آشپزخانه و مبله.به محض اینکه اثاث هارو گذاشتیم ترنم که خواب بود من هم افتادم کنارش و خوابیدم فکر می کنم  2-3 ساعتی خوابیده بودم که آبجی مریم صدام کرد "که می خوایم بریم حرم پا نمی شید چقدر می خوابید......"و ما هم بلند شدیم و آماده شدیم و رفتیم حرم.این اولین باری بود که ترنم وارد حرم امام رضا می شد ان شاء الله که امام رضا پشت و پناهش باشه و ترنم یه دختر خانمی بشه.

به همراه خاله مریم و فرشته رفتیم رواق امام خمینی و نماز جماعت رو اونجا خوندیم اما با وجود این ترنم شیطون مجبور بودیم یکیمون که نمازش تموم شد ترنم رو نگه داره تا اون یکی نمازشو بخونه. اونجا یه بچه دیگه بود که دو تا موتور داشت که باهاش بازی می کرد یکی از موتورهاش آبی بود ترنم سر اون پسره که تقرییا 4 سال از خودش بزرگتر بود جیغ می زد که موتورش رو به ترنم بده.... آخه دختر ما مثل اینکه عاشق رنگ آبیه.....هورا

وقتی از حرم به خوته برگشتیم همه خسته بودن و گرفتن خوابیدن حالا اینجا ترنم بود که بیدار بود و نمی خوابید و بازی می خواست عمو احمدم که اومده بود و همه خاله ها مجبور شده بودن بیان و پیش ما بخوابن...

شب قرار شد بریم زیست خاور و ترنم رو زدیم زیر بغلمون و راه افتادیمو رفتیم به دورترین حیاط امام رضا اما نمیدونی ترنم اونجا چیکار کرد که...سر نماز مغرب مثل کرم از روی جانمازای ما رد شد و رفت اون طرف پیش یه خانم دیگه، رکعت سوم بود که یکدفعه دیدم داره می ره سراغ کفش اون خانومه که بذاره توی دهنش، نفهمیدم سلام نماز رو چه جوری دادم و مثل برق پریدمو برش داشتم....زیسی خاور هم نرفتیم و برگشتیم به حرم اما تو راه کلی لواشک و آلوچه خریدیم و جلوی حرم زیر ایوان طلای امام رضا داشتیم اونارو می خوردیم آخه امام رضا ام خودش دوست داره زواراش تو حرمش شاد باشن...مگه نه امام رضاخنده

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)